این متن از نکات داستان این بازی پرده برداری میکنه پس پیشنهاد میکنم خودتون بازیش رو قبل از خوندن این متن انجام بدید.
و همچنین این بازی داری صحنه های ترسناک و تاثیرات عاطفی منفی هست پس اگه سابقه زود افسرده شدن یا ترسیدن دارید این صفحه را ببندید. که البته خوندن این متن ها به تنهایی شما رو متوجه چیزی نمیکنه تا زمانی که خودتون بازی رو تجربه کرده باشید.
و با عرض پوزش به دلیل مشکل این سایت با زبان فارسی وقتی کلمه انگلیسی استفاده کنیم متن فارسی میوفته اون سر جمله.
و اگه طرفدار بازی های داستانی پر عمق احساسی نیستید پس این چیزی نیست که دنبالش میگردید.
داستان تو یک شهری اتفاق میوفته که هیچ اسمی برده نشده که تو کدوم کشوره.
در ابتدای داستان صحنه ای پخش میشه که حرف های امید وار کننده ای نوشته میشه و شخصیت ما کنار یک نفری هست. بعدش در فضای سفید در نقش اموری هستیم و بعدش که میریم بیرون به دوستاش میرسه و باهم وارد یک ماجرایی میشن.
تو فضای سر(Headspace) که فضای رویایی سانی بود، وارد قسمت های مختلف میشیم و با بقیه دوستاش آشنا میشیم. ولی به بعضی بخش ها که میخوایم وارد بشیم، مثل دریا یا فضا یا جنگل، سایه هایی اطراف اموری میاد که میگه از فلان چیز میترسه.
ولی بعد از اون یه صحنه ترسناکی رخ میده و فورا میبینیم که دوباره تو فضای سفید هستیم.
در ابتدا که تو فضای سفید میگردیم باید یه چاقو پیدا کنیم تا بعدش رو باز کنیم. ولی این دفعه دیگه اونطوری نیست
تو منو، اون جایی که هیچ گزینه این نبود، الان گزینه خنجر زدن هست که اگه اون رو بزنیم اموری خودکشی میکنه...
بعدش دوباره سانی رو کنار همون دوستش میبینیم. که تصاویر سیاه شده ای جلوشون افتاده.
ولی در ادامه میبینیم که کسی که شبیه اموری هست تو اتاقش بیدار میشه و نشون میده که اسمش سانی بوده.
و این نشون میده که سانی یک ذات دوم به اسم اموری داره که مثل همه شخصیت هایی که تو مراحل رویایی هستن قیافه نسخه کم سن و سال تر اون رو داره؛ و با خودکشی کردنش تو واقعیت بیدار میشه.
پس تا اینجا معلوم شد که بخشی از داستان تو رویای یک نفر اتفاق میوفته.
با سانی انتخاب های زیادی داریم. ولی نه تو این بخش اول.
شب صدای در میاد و وقتی بازش میکنیم یک چیز ترسناک از جلوش رد میشه؛ که در آینده معلوم میشه کیه.
همچنین وقتی تو آینه نگاه کنیم سانی در کنار خودش چیزای ترسناکی میبینه که بعدا بسته به انتخاب های خودمون و روند داستان این چیز های ترسناک عوض میشن. شنیده بودم بعد از باز کردن در تو نصف شب اگه برگردیم به آینه تصویر یک موجود شیطانی رو بجای یک موجود سایه ای میبینیم که ماری جهنمی نام داره. یا بعضی وقتا ممکنه روح یک نفر پشت سرش باشه که بازم به همون ربط داره.
اولین بار که بیدار میشه نصف بود و گرسنه اش شده بود. ولی وقتی دوباره میخوابیم دوباره وارد رویا ها میشیم و بار بعدی که بیدار میشیم روز شده و یکی از دوستای سانی در میزنه و میتونیم انتخاب کنیم که باز بشه یا نشه.
اگه همیشه به دوستامون توجه کنیم در آینده سانی با احساسات منفی مقابله میکنه ولی در غیر این صورت سانی روانی تر میشه و در آخر
منجر به خودکشی واقعی میشه.
یادم رفت بگم که تو کل داستان مادرش که نیست و هر روز یه پیام صوتی میزاره و دارن اساس کشی میکنن. و سه روز مونده به اساس کشی بازی شروع میشه.
پدرش هم معلوم نیست کجاست ولی سانی یک خواهر داره. البته داشته... ولی الان کجاست؟
شخصیت ماری هر از گاهی تو مراحل رویایی دیده میشه که سفره ای پهن کرده و میریم اونجا تا تجدید قوا بکنیم چون به هر حال این یک بازی نقش آفرینیه و با چیزای مختلفی میجنگیم. البته اینا تو رویا هستن. هرچند تو واقعیت هم میجنگیم ولی نه با موجودات خیالی رنگارنگ. یا با آدما، یا با چیزی -که اسم موجود سایه ای خیالیه.
هرچند اگه با دوستاش بیرون نره دیگه با کسی نمیجنگه ولی چیزی همچنان هست. هر از گاهی میاد و با ظاهری ترسناک باعث میشه سانی وحشت کنه و حمله هاش بی اثر باشن.
ولی این چیزی همیشه هم چیز بدی نیست، هر وقت تو هر مرحله تو واقعیت با چیزی رو به رو میشیم یک قابلیت به سانی یاد میده، و وقتی تو واقعیت باهاش رو به رو میشیم فقط سانی میتونه ببینتش.
این ها به این معنی هستن که چیزی ارتباط غیر مستقیمی با سانی داره، شاید روح کسیه. هر وقت چیزی با ظاهر عادی خودش ظاهر میشه یک صدای جیغ کشیدن میده و ناپدید میشه.
میپردازیم به خط داستان اصلی.
اگه سانی به دوستاش محل بزاره و باهاشون بگرده بیشتر هم با چیزی رو به رو میشه.
در نهایت چیزی با ظاهر عادی خودش ظاهر میشه و سانی با اون میجنگه و ناگهان چیزی از یک شکل سیاه دراز با چشم بزگ تبدیل به یک حالتی شبیه یک آدم مرده میشه، ولی همه اینا چه معنی میده؟ یک داستان ترسناک که یه آدم بیکار ساخته؟ یا شایدم یه موضوع عمیق تر...
اموری در دنیای رویایی دنبال کلید های صفحه کلید میگرده که اشاره به بازی
Hangman
و اگه همشون رو پیدا نکنه بعد از آخرین نبرد در دنیای رویایی منتقل میشه به مرکز تا بگرده بقیه رو پیدا کنه.
یکی دیگه از دوستای سانی که پیش تر بهش اشاره کرده بودم، اسمش بِیسیل
(Basil) هست(یعنی ریحان)
که اونم مثل سانی دچار همچین صحنه هایی میشه. و تو مراحل رویایی بیسیل با دیدن یک تصویر سیاه وحشی میشه و رویای اول تموم میشه بعدش اون گم میشه و تو بقیه مراحل رویایی اموری و دوستاش دنبالش میگردن.
ولی اون تصویر سیاه چی بود؟
اگه سانی بیشتر با دوستاش باشه و بیشتر یاد بگیره که چطور با اتفاقای بد کنار بیاد، در آینده که دوستای سانی میان خونش تا با هم بخوابن، مثل همیشه وارد رویا میشه و اگه همه حروف رو پیدا کرده باشه، اموری وارد فضای سیاه میشه و بعد از حل کردن مسائلش، به تنهایی میره و بیسیل رو تو یک محیط دیگه پیدا میکنه که وحشی شده پس میکشتش ولی قبلش بیسیل میپرسه که آیا من رو میبخشی؟ اگه قبول کنیم داستان به حالت درست ادامه پیدا میکنه و اگر نه وارد یک پایان بی معنی میشیم ولی به هر حال بیسیل وحشی رو میکشه...
بعد اموری تو یک فضا که کلی دست های قرمز رنگ هستن میره و رو یک تخت که با دوتا دست قرمز هستن میشینه و بعدش سانی تو واقعیت از رو تخت خواب میوفته.
اگه بسیل رو بخشیده باشیم وقتی شب بعد میخوابه وارد یک باغ میشه ولی نه در نقش اموری، بلکه با شکل خودش. و اونجا بیسیل رو سالم پیدا میکنه و بعدش میره تا همون تصاویر سیاه رو جمع کنه.
بعد از جمع کردن هرکدوم از تصاویر مختلف سانی قیافش شیطانی تر میشه و در نهایت میرسه به یک درخت و تمام تصاویر پشت سر هم پخش میشن....
تصاویر سیاه و سفید نشون میدن که سانی و ماری بالای پله ها هستن و سانی یک ساز دستشه ولی ساز رو به پایین میندازه و میشکنه، همون تصویری که بیسیل اول دیده بود و وحشی شده بود، و در ادامه ماری ، سانی رو هل میده و سانی هم بد تر ماری رو هل میده و از پله به پایین پرت میشه. در همین هنگام، بیسیل میاد خونه سانی و میبینه که ماری افتاد پایین، پست با هم میگیرنش و به اتاق خواب میبرن و متوجه میشن که ماری مرده... پس بیسیل تصمیم میگیره که اون رو به حیاط پشتی ببره و ب یک تناب یک کمند میبنده و جسد ماری رو از درخت به گردنش آویزون میکنه تا همه فکر کنن ماری خودکشی کرده... و... در نهایت... تصویر سیاه و سفیدی که جسد ماری به دار آویخته شده رو نشون میده، تبدیل میشه به همون موجود سایه ای ترسناک و رویاها به پایان میرسن.
و بله... داستان از این قراره که سانی، خواهر بزرگ تر خودش رو ناخواسته کشت ولی به لطف بِیسیل این حقیقت رو هیچکس نفهمید ولی احساس گناه و افسردگی هردوشون رو مبتلا به مشکلات روانی کرده بود. و صدای جیغی که موقع رد شدن موجود سایه ای شنیده میشه باید صدای جیغ زدن ماری موقع افتادن از پله ها باشه بهش دقت کنید تو یکی از رسانه های این پست گذاشتمش تو صحنه عکس های سیاه.
در نهایت تو آخرین روزی که سانی تو اون شهر بود و همه دوستاش هم بالاخره باهم آشتی کرده بودند، میخواستن به بیسیل سر بزنن چون یکی از دخترایی که بین دوستاش بود و اسمش Aubery بود، بیسیل رو اذیت کرده بود و حالا که با همه آشتی کرده بود میخواست بره معذرت بخواد ولی پرستار بیسیل گفت که بیسیل رفته بیمارستان دیدار مادر بزرگش، پس بعدا بر میگردن و میبینن بیسیل خودش رو تو اتاق زندونی کرده...
دلیل اینگه آوبری از همه جدا شده بود این بود که وقتی ماری مرد و هیچکسم نفهمید که تقصیر سانی بود، همه به دنبال کار خودشون بودند و فقط آوبری بود که زیادی ناراحتی میکرد و دید حتی تصاویری که باهم گرفته بودند سیاه شدند. پس آوبری با همه قهر کرد و آلبوم عکس بیسیل رو به زور ازش گرفت و عکسا رو درست کرد. هرچند بعدا معلوم شد که اینم کار سانی بود و بازم بیسیل این راز رو پیش خودش نگه داشت تا بقیه فکر کنن کار اون نبوده.
دوستان تصمیم میگیرن که شب خونه بیسیل بخوابن تا شاید اون بیخیال این کار بشه. و نصف شب سانی از خواب بیدار میشه.
اگه تصمیم بگیره که به بیسیل سر بزنه، میبینه که اون در رو باز کرده بود پس باهاش سلام احوال میکنه.
ولی ناگهان هردو متوجه حضور همون موجود سایه ترسناک میشن که دور و بر بیسیل رو گرفته، پس سانی بیسیل رو میزنه و هردو هم دیگه رو میزنن. جلو تر سانی تحت فشار قرار میگیره و با نهایت قدرتش بیسیل رو میزنه پس بیسیل هم ناگهان با قیچی به سانی میزنه و احتمالا چشم راستش رو کور کرد. بعدش هردو بیهوش میشن و به بیمارستان برده میشن.
سانی در حالی که به کما رفته، وارد یک خاطره خیالی میشه که برمیگرده به خونه خودش و میبینه که دوستاش اونجان، میره داخل و میبینه که روح خواهرش اونجاست و داره مثل همیشه پیانو میزنه؛ بعدش میره به انباری و کلیدی رو -که تو خونه درختی که بعد از آشتی دوستاش به اونجا سر میزنن- پیدا کرده بود در میاره و صندوق رو باز میکنه، و یک ساز با یک ورقه موسیقی پیدا میکنه که مو های کنده شده و خون روشون ریخته. سپس سانی به یک خیابون میرسه که زیر هر چراق یک خاطره رو میبینه و بعد از دیدن همه، ساز شکسته به حالت درستش برمیگرده.
شاید بپرسید یک ساز موسیقی چه ربطی به این قضیه داره؟ چون روزی که سانی ماری رو انداخت و مرد، اون دوتا تمرین کرده بودن تا یک اجرا انجام بدن و روز آخر سانی حوصلش نمیگیرفت بخاطر همین ماری رو هل داد و افتاد -البته قصد نداشت که بندازتش-.
پس تصمیم میگیره اون ساز شکسته رو برداره به نماد اینکه از اینکه اون روز حرفش رو گوش نکرد پشیمونه.
سپس سانی - به صورت خیالی- به جایی که قرار بود با خواهرش اجرا رو انجام بده میره و مینوازه، ولی یه ذره که پیش میره میوفته و گریه میکنه.
وارد فضای سفید تو رویا هاش میشه، چون هنوز هم تو کماست، اونم در نقش خودش، و با اموری، که ذات دوم خودش بود و در نقشش به رویاها میرفت، مجددا ملاقات میکنه؛ یادم رفته بود بگم که قبل از جمع کردن عکس های سیاه هم باهاش ملاقات میکنه و لامپ فضای سفید رو میشکونه تا تاریک بشه.
بعدش اموری چاقوی خودش رو در میاره و به سانی حمله میکنه، و سانی هرچقدر تلاش کنه اموری نمیمیره و هر دور قوی تر و وحشی تر میشه. در نهایت بالاخره سانی شکست میخوره ولی میتونه تصمیم بگیره که ادامه بده یا نه. و اگه قبول کنه، دوباره بلند میشه و سازش رو به دست میگیره و آهنگی که -اگه خواهرش رو نمیکشت- قرار بود بنوازه رو مینوازه و زندگیش رو با خواهرش مرور میکنه.
در نهایت سانی و اموری هم دیگه رو به آغوش میکشن و اموری ناپدید میشه.
سانی تو بیمارستان بیدار میشه، به دنبال دوستاش میگرده و میبینه که بیسیل هم بستری شده. سانی به گناهی که کرد اعتراف میکنه و به همه این آشفتگی ها پایان میده. بیسیل و سانی دیگه موجودات سایه رو نمیبینن و سانی دیگه برای پوشوندن گناه خودش تو رویا ها نمیگرده.
ولی اگه تصمیم به ادامه نگیره بجاش سانی ناپدید میشه و اموری بر میگرده به فضای رویایی و در واقعیت سانی خودش رو از تراس بیمارستان پایین میندازه. چون اموری که نماد احساسات منفی بوده کنترل اون رو به دست گرفته و تصمیم میگره بجای اعتراف خودش رو از بین ببره.
این دوتا پایان های خوب و بد بودند، ولی با انتخاب های دیگه تو هر بخش پایان دیگه ای به وجود میاد، ممکنه سانی و بیسیل هردو خودکشی کنن، یا سانی هیچوقت اعتراف نکنه و با بیسیل هم مقابله نکنه و کارش به بیمارستان کشیده نشه ولی تا ابد با مشکلات روانی دست و پنجه نرم کنه.
شما اگه جای اون بودید به کدوم پایان میرسیدید؟







































0 comments